بلاخره به من گفتند قرار است از ان به بعد ۱ روز در هفته در كلاس خود سوئدى ها باشم. روز اول سخت بود . روز دوم بهتر بود در ان روز يك دختر مهربان به من نزديك شد و اسمم را پرسيد. ان روز اولين دوستم را پيدا كردم و از طريق اون با بقيه هم دوست شدم.بعد ها فهميدم اون خودش هم سوئدى نيست و دانماركى است. الان هم حدوداً با تمام بچه ها دوست شده ام .
۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه
در كلاسِ جديد ۷ نفر بوديم. من از ايران ۵ نفر از عراق و ۱ نفر از آفريقا . راستش قبل از شروع شدن مدرسه خيلى تنها بودم . تنها سرگرمی من هم نشستن لب پنجره و به پائين نگاه كردن بود. در يكى از همين به پائين نگاه كردن ها هم بود كه اولين دوستانم رو پيدا كردم. كه يكى از ان ها هم همان همکلاسی آفریقاییم بود . ولى از حق نگذریم دانستن همان يك ذره انگليسى هم خيلى به كارم آمد.... .
۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه
ديگر در سوئد زندگى مي كرديم . تنها بوديم و دوست و آشنايى نداشتيم.ما در تابستان به سوئد آماده بوديم و قرار بود از همان سال تحصيلى به مدرسه سوئدى بروم. طبق قانون سوئد قرار بود مدتى از بچه هاى سوئدى يا به اصطلاح کلاس هاى عادى مدرسه ی سوئدى جدا باشم تا زبان ياد بگيرم. اوايل سخت بود ولى از آن چه فكر ميكردم خيلى بهتر بود .در كلاس سوئدی كه بهتر است بجاى آن بگويم عربى چون از هفت نفر كلاس پنج نفر عرب بودند. زود دوست پيدا كردم و براى اولين بر در عمرم سياه پوست ديدم. اين عكسِ همکلاسیام و تعدادى از والدین آنهااست.
بعد از ان هر سه ماه يك بار پدرم به ايران مى آمد و ما را مي ديد. من فكر مي كردم بعد از يك سال پدرم پيش ما به ايران بر مي گردد.اما بعد ها فهميدم قرار است ما پيش او به سوئد برويم. بعد از جدايى از پدرم اين بار قرار بود از همه ي فامیل جدا شويم. سخت بود اما بلاخره گذشت و الان شش ماه مي شود كه در سوئد زندگى مي كنيم.
۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه
سلام
همون طور که در پست قبلی گفتم می خواهم از این به بعد در وبلاگ خاطراتم را بنویسم. از چند سال پیش شروع می کنم:
قرار بود پدرم از ایران به کشور سوئد برود . قرار بود برای یک سال پدرم را نبینم.
به من گفتند که قرار است از پدرم جدا شوم .
اوایل فکر می کردم مشکل فقط دوری از پدرم است. اما بعد فهمیدم بزرگ ترین مشکل زندگی دو زن تنها یا بهتر است
بگویم یک زن و یک بچه آن هم در کشوری مانند ایران است . وقتی فهمیدم قرار است پدرم بعد از سه ماه برای دیدن
ما به ایران باز گردد انگار دنیا را به من دادند ..........
ادامه دارد...
همون طور که در پست قبلی گفتم می خواهم از این به بعد در وبلاگ خاطراتم را بنویسم. از چند سال پیش شروع می کنم:
قرار بود پدرم از ایران به کشور سوئد برود . قرار بود برای یک سال پدرم را نبینم.
به من گفتند که قرار است از پدرم جدا شوم .
اوایل فکر می کردم مشکل فقط دوری از پدرم است. اما بعد فهمیدم بزرگ ترین مشکل زندگی دو زن تنها یا بهتر است
بگویم یک زن و یک بچه آن هم در کشوری مانند ایران است . وقتی فهمیدم قرار است پدرم بعد از سه ماه برای دیدن
ما به ایران باز گردد انگار دنیا را به من دادند ..........
ادامه دارد...
اشتراک در:
پستها (Atom)